متنی که مقام اول جشنواره ی خوارزمی را به جایی کتاب اصلی نویسنده ی آن دریافت کرد.
عبارت فوق تنها بر اساس شنیده هاست.
*****
کلاس پر از صدای خنده است. طوری که میتوانی تصور کنی هیچ کس این سه کلمه را روی تخت سیاه نمیبیند.
من. تو. او.»
معلم دارد تخته را پاک میکند.
من از این او می ترسم. از همان موقع که با تو آشنا شدم. انگار یک او» مراقبمان بود. وقتی دست همدیگر را میگرفتیم و قدم میزدیم انگار یک او مراقبمان بود. شاید برای همین بود که وقتی با هم قدم میزدیم مدام به اطراف نگاه میکردم. و تو هم مثل همیشه میگفتی: باز دنبال چی میگردی؟» من زود به تو نگاه میکردم و میگفتم: هیچی عزیزم، هیچی»
هر بار که صدای دیرینگ، دیرینگ موبایلت را میشنیدم، با خودم فکر میکردم اوست؟
این او همیشه با من بوده از بچگی تا حالا.
در بچگی این او فقط برادرم، پسرخالهام یا پسر همسایه بود. هنوز حرفهای مادرم توی گوشم هست: به اون نگا کن، ماشاا. همیشه کتاب بهدسته».
اما حالا این او هر کسی میتواند باشد. هر مردی، یا اصلاً هر پسری.
حتماً زبانشناسها هم این او را میشناسند وگرنه از کجا فهمیدهاند که باید تو را بین من و او بنویسند. هان؟
معلم تو» را پاک میکند. حالا من» و او» روی تختهسیاه، روبهروی هم هستیم. مثل دیشب که من و پدرم روبهروی هم بودیم. همان موقع که یک سیلی خواباند بیخ گوشم. گفت: اگه یه بار دیگه دور و ور این دختره ببینمت، به شرفم.» کاش شرف هم گردن داشت. تا دستم را میانداختم دور گلویش، خفهاش میکردم. شرف همه را میکشتم. حتا شرف آن پسری که از کنارت میگذرد. به چشمهای سیاهت نگاه میکند. بعد نگاهش را میاندازد روی لبهای قرمزت.
لبهای قرمز، شاید دلیل آشنایی ما همین باشد. این لبها، رؤیای زیبایی بودند اما حالا کابوسی هستند که هر روز در خواب لب غریبهای آن را میبوسد.
معلم من» را هم پاک میکند.
فقط او» مانده روی یک تکه سیاهی. این سیاهی مرا به یاد آن شب میاندازد. یادت هست!!؟ هوا تاریک بود. دست تو را گرفته بودم، از جلو رستوران کاکتوس میگذشتیم.
گفتم: میدونی چرا ازت خوشم میاد؟»
دست چپت را کنار گوشت گرفتی: خیر قربان» و خندیدی.
- دوست دارم، چون هیچ وقت اون چیزی نیستی که مامان، بابای من میخوان باشی. تو چی؟»
حتماً یادت هست چطور با صدای بلند خندیدی و دست مرا فشار دادی. داغ شدم. داشتی میگفتی: خب میدونی من هم تو رو.» باز هم دیرینگ، دیرینگ، دیرینگ و ساکت شدی.
معلم او» را هم پاک میکند.
تازه چشمم میافتد به این اسمها. تنها من» و تو» و او» نیستیم. پدرام، امیر، فرزاد و همهی این اسمهای لعنتی هم هستند.
فرزاد دیروز میگفت: اون یه دانشجوئه، کارم که نمیکنه. پس فکر میکنی از کجا میآره دم به دیقه مانتو و روسری عوض میکنه؟ فکر کردی چی؟ اون یه.» یکی زدم توی گوشش. اما اگر راست گفته باشد چه؟ حتماً دروغ میگوید تا من بروم، او بماند و تو. اما اگر راست گفته باشد؟
نمیدانم باید برگردم به گذشتهی تنهای خودم یا آرام توی دلم بگویم به تخمم و اصلاً به این فکر نکم که او راست گفته یا دروغ.
دلم میخواهد یک نفر صدایم کند. بگوید که باید بروم یا بمانم.
- نظری؟، شناسههای جدا رو نام ببر.»
- آقا اجازه؟ من. تو.»
درباره این سایت